علی جون سوسولوی مامانیعلی جون سوسولوی مامانی، تا این لحظه: 10 سال و 9 ماه و 26 روز سن داره

مامان رویا و فرشته درونش

10 ماهگی

سلام عزیز دلم به سلامتی 9 ماهتم تموم شد و رفتی توی 10 ماهگی چند روز پیش هم سالگرد ازدواج مامانی و بابایی بود . بالاخره وقت کردم یه چند کلمه برات بنویسم یکم سرمون شلوغه دنبال خونه ایم اسباب هم جمع میکنیم و .... به خاطر جنابعالی که مهد نری میخوایم بریم نزدیک خونه مامان اینا .تو هم که ماشالا شیطون شدی .تازشم میشینی ، چهاردست وپا راه میری قربونت برم عزیز دلم ...
21 فروردين 1393

دندون و عقیقه

سلام گل پسر مامانی دورت بگردم گه بالاخره تنبلی رو کنار گذاشتی همت بستی به درآوردن دندون الحمدالله یکی از دندونای جلو نیش زده بمیرم که عذاب میکشی و از دست من و بابایی کاری برنمیاد البته این دندون حاصل تلاش 2تا  مادربزرگاته که برای اولین بار در تاریخ  2بار آش دندونی برات پختن یه سرماخوردگی هم داشتی که خداروشکر به خوشی و سلامتی اونم پشت سر گذاشتی. راستی تا یادم نرفته امروز 5شنبه که 9 ماه و 5 روزته عقیقه شدی ایشالا که قبول باشه و یه عمر صحیح و سلامت باشی. عاشقتیم   ...
15 اسفند 1392

مریضی

سلام پسر طلایی عسل مامانی 7 ماهتم تموم شد  هنوز خبری از دندون نیست ولی کم کم داری یاد میگیری بشینی  هفته ی قبل هم یکم مریض شده بودی گوشت یکم چرک کرده بود برده بودمت حموم اینقدر بی تابی کردی که آب رفت توی گوشت و تب کردی و ...  الان الحمداله خوب شدی ایشالا که دیگه مریض نشی عسلم. یاد گرفتی د  د   د   د   د   میکنی هر چی هم دم دستت میاد فوری میکنی دهنت ! الان هم خواب تشریف داری که من تونستم لپ تاپ رو روشن کنم و بنویسم اگه بیدار باشی نمیزاری که .واسه خودت جیگری شدی ها ! شیطونی هاتم خواستنیه . امروز هم به خاطر اینکه برف میومد مدرسه ها تعطیل شد و من موندم پیش عسلم ایشالا که فردا هم تعطیل...
15 بهمن 1392

دندون پر ماجرا

جیگر طلا سلام چه خبرا؟ حسابی مارو  با درد لثه هات گذاشتی سرکار!!! هر دوتا مامانیا برات آش دندونی درست کردند و هنوز از دندونات خبری نیست!! به زن عمو ماهرخ هم میگیم آش بزاره ببینیم دندونات در میاد یا نه !!!!  به خاطره جنابعالی  که صبح زود از خواب بیدارت نکنیم مامانیها زحمت میکشن میان پیشت ! بابایی صبح زود میره دنبالشون. شبها هم جدیدا" نمیخوابی باید بابایی بغلت کنه تکونت بده تا خوابت ببره. بیچاره بابایی . خیلی کمبود خواب داره! حالا من بعدازظهر ها یکم استراحت میکنم ولی بابایی یه موقع ها تا 10 شب سرکاره.با این حال با کوچکترین صدات از خواب پا میشه و میاد بغلت میکنه. البته تو هم به همون اندازه عاشق باباتی. خدا تو رو واسه بابای...
23 دی 1392

پایان مرخصی

سلام نفس طلا دیدی مامانی ،بالاخره مرخصی منم تموم شد و رفتم سرکار. روز اول که به من خیلی سخت گذشت از خونه زدم بیرون دلم برات تنگ شد.خیلی خیلی بد بود. کاش مرخصی نه ماه بود که حداقل بزرگتر شده بودی و هوا هم سردنبود. در هر صورت روزی رو که استرسش رو داشتم اومد و مجبور شدم تنهات بزارم.به برکت وجود مامان بزرگها شما مهد کودک هم نرفتی. قرار شد که دو تا مامانی ها کمک کنن و جنابعالی رو نگه دارن. دستشون درد نکنه. توی مدرسه دلم که برات تنگ میشه عکست رو که روی موبایلمه میبینم  ولی نه تنها دلتنگیم برطرف نمیشه بلکه بیشتر بیتابت میشم. قربون اون چشای خوشگلت برم من. الان میفهمم خاله هدی وقتی مدرسه تموم میشه با چه عجله ای میرفت خونه. الانم کنارم نشست...
15 دی 1392

مرخصی

سلام گل پسری دیدی چقدر زود مرخصی مامانی تموم شد و باید برم سر کار .گفتند که مرخصی 9 ماهه ولی در عمل همون 6 ماه حساب کردن و باید برم سرکار.دلم نمیاد تنهات بزارم برم مدرسه.تازه هفته ی دیگه هم باید واکسن 6 ماهگیتو بزنیم. ایشالا که خیلی اذیت نشی.
4 دی 1392